وقت پایانم ...

ساخت وبلاگ
باید بهــــار اینجوری بگذرهیه خونه باشه با یه ایوون بزرگ؛لبه ایوون پر از گلدون هایی باشه که مادربزرگ عاشقشونه و صبح به صبح قبل بیدار شدن اهل خونه،قربون صدقشون میره و بهشون آب میدهیه حیاط پر از درخت باشه و یه حوض آبی تازه رنگ شده وسط حیاط که شبها، عکس ماه بیفته داخلش!یه تخت کنار ایوون زیر پنجره باشه و یه لحاف سنگین..از همون لحاف هایی که وقتی میندازی روت نمیشه نفس کشید!از همونایی که بوی نم و عطر خاص جا رختخوابی رو میده..بعد یه روز بالا و پایین کردن حیاط و نشستن کنار حوض و بازی کردن با ماهی هاشب بخوابی تو همون ایوون و زیر اون لحاف سنگین دست دوز مادربزرگبین گرم و سرد شدن و تاب خوردن زیر لحاف خوابت ببرهصبح با بوی نم بارون بلند شی؛وقتی چشماتو باز میکنی انقد ذوق کنی که دلت بخواد بخوابی و دوباره صبح بشه... [ دوشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ] [ 8:54 ] [ وحـــــــــــید ] [ ] وقت پایانم ......
ما را در سایت وقت پایانم ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : paeezan1988 بازدید : 70 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت: 21:42

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد، پلک نزدم...هرچی نزدیک تر می شد زیباتر می شد... وقتی بهم رسید یه لبخند زد و گفت چقدر دلم برات تنگ شده بود ، نگاش کردم و گفتم منم همینطور! خوشحال شد.گفت چه دورانی بود! یادش بخیر، خیلی دوس دارم برگردم به اون روزا... سرم رو تکون دادم و گفتم منم همینطور!گفت من از بچه های اون دوران خبر ندارم ، تو چی؟ گفتم منم همینطور!تو چشمام نگاه کرد و گفت راستش من خیلی ناراحتم از اتفاقی که بینمون افتاد، من همیشه دوست داشتم... یه لبخند زدم و گفتم منم همینطور!گفت تو اصلا منو شناختی؟! سرم رو دادم بالا و گفتم نه! گفت منم همینطور!!وقتی داشت می رفت بهم گفت هنوز می نویسی؟! گفتم آره ، توام هنوز نقاشی می کنی؟ گفت آره...بغلم کرد و گفت امیدوارم ده سال دیگه باز همدیگه رو ببینیم ... گفتم منم همینطور!! رفت ... چشمام رو بستم و به این فکر کردمکه ما ده سال پیش قول داده بودیم همه چی رو فراموش کنیم ... ولی یادش بود... منم همينطور!!! [ شنبه سی ام اردیبهشت ۱۴۰۲ ] [ 11:59 ] [ وحـــــــــــید ] [ ] وقت پایانم ......
ما را در سایت وقت پایانم ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : paeezan1988 بازدید : 59 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت: 21:42

امروز یک نفر برایم اشتباهی فرستاد:"کجایی ؟!"دلم هری فرو ریخت،مدت‌ها بود منتظر شنیدن همین یک کلمه بودم!چه فرقی می‌کند کجای دنیا نشسته باشی؟!مهم این است که یک نفر هست که کجا بودن تو برایش مهم است!شاید آن یک نفر رویش نشود بگوید دلم برایت تنگ شدهو به جانم نق می‌زند بیا دیگر...و همه‌ی این حرف را خلاصه کند در "کجایی؟! "داشتم به همین چیزها فکر می‌کردم که دوباره برایم فرستاد:ببخشید اشتباه فرستادم!!برایش نوشتم:میدانم، من در ایستگاه اتوبوس، خیابان ولیعصر نشسته اممی‌شود اشتباهی حال مرا بپرسید؟!اما او دیگر حالم را نپرسید...!!آدم غریبه‌ها برایشان مهم نیست که دیگران چگونه‌اند و کجای شهر نشسته اند،تو که غریبه نیستی...بپرس حال مرا؛ بگو کجایی؟!! [ سه شنبه بیست و سوم خرداد ۱۴۰۲ ] [ 9:47 ] [ وحـــــــــــید ] [ ] وقت پایانم ......
ما را در سایت وقت پایانم ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : paeezan1988 بازدید : 69 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت: 21:42